سرگرمی و تفریح و بازی و دانلود و آموزش

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می‌رسم اینک به سلامت نگران‌باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان‌باش

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین

گو در نظر آصف جمشید مکان باش




تاریخ: جمعه 16 فروردين 1392برچسب:بازآی , شعر,
ارسال توسط اسماعیل عربی
لالا لالا گل ریحون

 

دوتا فال و دوتا فنجون

توی فنجون تو لیلی

تو خط فال من مجنون

لالا لالا گل خشخاش

چه نازی داره تو چشماش

پر از نقاشیه خوابت

تو تنها فکر اونا باش

لالا لالا گل پونه

گل خوش رنگ بابونه

دیگه هیچکس تو این دنیا

سر قولش نمیمونه

لالا لالا شبه دیره

بببین ماهو داره میره

هزارتا قصه هم گفتم

چرا خوابت نمیگیره؟؟

لالا لالا گل لاله

نبینم رویاهات کاله

فرشته مثل تو پاکه

فقط فرقش دوتا باله

لالا لالا گل رعنا

میخواد بارون بیاد اینجا

کی گفته تو ازم دوری ؟؟

ببین نزدیکتم حالا

لالا لالا گل پسته

نشی از این روزا خسته

چقد خوابی که میشینه

تو چشمای تو خوشبخته

لالا لالا گل مریم

نشینه تو چشات شبنم

یه عمره من فقط هرشب

واسه تو آرزو کردم

لالا لالا گل پونه

کلاغ آخر رسید خونه

یکی پیدا میشه یه شب

سر هر قولی میمونه

لالا لالا گل زردم

چراغارم خاموش کردم

بخواب که مثل پروانه

خودم دور تو میگردم

 




تاریخ: دو شنبه 25 دی 1391برچسب:لالایی , شعر , شعر لالایی,
ارسال توسط اسماعیل عربی

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟


مادرم سینی چایی در دست


گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من


خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا


لب پاشویه نشست


پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد


شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین


با خودم می گفتم :


زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست


زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست


رود دنیا جاریست


زندگی، آبتنی کردن در این رود است


وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم


دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟


هیچ !!!


زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند


شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری


شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت


زندگی درک همین اکنون است


زندگی شوق رسیدن به همان


فردایی است، که نخواهد آمد


تو نه در دیروزی، و نه در فردایی


ظرف امروز، پر از بودن توست


شاید این خنده که امروز، دریغش کردی


آخرین فرصت همراهی با، امید است


زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک


به جا می ماند


زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ


زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود


زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر


زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ


زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق


زندگی، فهم نفهمیدن هاست


زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود


تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست



آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست


فرصت بازی این پنجره را دریابیم


در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم


پرده از ساحت دل برگیریم


رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم


زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است


وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست


زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند


چای مادر، که مرا گرم نمود


نان خواهر، که به ماهی ها داد


زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم


زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت


زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست


لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست


من دلم می خواهد،


قدر این خاطره را ، دریابیم




تاریخ: چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:زندگی , شعر , شعر زندگی,
ارسال توسط اسماعیل عربی


 

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

بازمی پرسمت از مساله ی دوری و عشق
وسکوت تو جواب همه ی مساله هاست
 




تاریخ: جمعه 15 دی 1391برچسب:سایه , عمر , سایه عمر , شعر,
ارسال توسط اسماعیل عربی


 

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی

به کسی جمال  خود را ننموده‏ ای و بینم
همه جا به هر زبانی، بود از تو گفت و گویی

 

به ادامه مطلب بروید



ادامه مطلب...
ارسال توسط اسماعیل عربی

با من بیا ز ماندن و بودن که دم بزنیم
از دوری و جدائیمان حرف ، کم بزنیم

اصلا چرا بخاطر طوفان قلبمان
ما خواب ماه و برکه و جو را به هم بزنیم؟

تا چند عمر با غم دوری به سر بشود
قفلی بیا که بر در زندان غم بزنیم

دستی به قاب خاکی دل ها بیا بکشیم
دائم چو موج و صخره سری هم به هم بزنیم

چونان پرنده از قفست پر گشای و آی
تا به آسمان آبی روشن قدم بزنیم




تاریخ: یک شنبه 26 مهر 1391برچسب:با من بیا , شعر,
ارسال توسط اسماعیل عربی

یادته بهت می گفتم اگه تو بری می میرم

حالا تو رفتی و نیستی ٬ پس چرا من نمی میرم؟؟

چرا هستم؟ چرا موندم؟ چجوری طاقت می آرم؟

چجوری من دلم اومد رو مزارت گل بزارم؟؟

جای خالیت و چجوری میتونم بازم ببینم؟

دیگه چشمام و نمیخوام. نمیخوام دیگه ببینم!

وای چطوری دلم اومد جسم سردت و ببوسم؟

من که آتیش میگرفتم٬ چی باعث شد که نسوزم؟

ذره ذره٬قطره قطره٬ میسوزم اما میمونم

خودمم موندم چه جوری میتونم زنده بمونم

هنوزم باور ندارم که تو نیستی و من هستم

شایدم من مرده باشم٬ الکی میگن که هستم!

کاشکی وقتی که میرفتی دستتو گرفته بودم

کاشکی پر نمیکشیدی بالت و شکسته بودم

نازنین وقتی که بودی شبا هم تو رو میدیدم

دیگه از روزی که رفتی حتی خوابتم ندیدم

تو که بی وفا نبودی٬لااقل بیا تو خوابم

مگه تو خبر نداری شب و روز برات بیتابم؟

میدونم یه روز دوباره می تونم تو رو ببینم

تو پیش خدا دعا کن که منم زود تر بمیرم




ارسال توسط اسماعیل عربی
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 92 صفحه بعد

آرشیو مطالب
بهداشت و سلامت
امکانات جانبی

پیج رنک